
همسرمهربانم
شمع شایدقدرپروانه رانداندوگل قدربلبل را،ولی من قدرتورامی دانم.
من می دانم که عمرت را،جوانی وطراوتت را،تمام لحظات زندگیت رابه پای من گذاشته ای.
باتمام ناسازگاری ها ساخته ای ،بدخلقی هایم راباگذشت وصبوری تحمل کرده ای وآرامشی
درخانواده ایجادکرده ای که رایحه مطبوعش تمام زندگیم رافراگرفته است.
به توافتخارمی کنم ودست تورامی بوسم .
آرزومیکنم شمع وجودت همچنان روشن وگرمی بخش زندگیم باشد.
تانفس درسینه دارم عشق تو صاحب ومهماندارخانه است.
سال جدید
عيد شما مبارك
ولادت فخر كائنات عالم واشرف مخلوقات عالم نبي مكرم اسلام ورحمه للعالمين محمد مصطفي وهمچنين ميلاد مسعود ششمين اختر تابناك اسمان امامت وولايت امام جعفرصادق بر مسلمين وشيعيان مبارك باد
حکایت مردفقیر وبقال
روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد وتصمیم گرفت آن هارا وزن کند.
هنگامی که انهاراوزن کرد اندازه هرکره 900گرم بود.اواز مرد فقیر عصبانی شد وروز بعد که آمد به اوگفت:دیگر ازتو کره نمی خرم. تو کره رابه عنوان یک کیلو به من می فروختی درحالی که وزن آن 900 گرم است.
مرد فقیر ناراحت شد وسرش را پایین انداخت وگفت:ماترازویی نداریم بنابراین یک کیلو شکراز توگرفتیم وانرابه عنوان وزنه قراردادیم.
مردبقال ازشرمندگی نمی دانست چه بگوید.
یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود.
ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانهي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق ميگرفت و جيبش پر ميشد، شروع ميکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگاميکه که از بانک به اداره برميگشت، بهراحتي ميشد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ويلان از روزي که حقوق ميگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته ميکشيد، نيمي از ماه سيگار برگ ميکشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش...
من يازده سال با ويلان همکار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل ميشدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ ميکشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگياش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟
هيچ وقت يادم نميرود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهرهاي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همينطور که به او زل زده بودم، بدون اينکه حرکتي کنم، ادامه دادم:
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!!
ويلان با شنيدن اين جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!!
ويلان همينطور نگاهم ميکرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين ....
حالا که خوب نگاهش ميکردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جملهاي را گفت. جملهاي را گفت که مسير زندگيام را به کلي عوض کرد.
ويلان پرسيد: ميدوني تا کي زندهاي؟
جواب دادم: نه !
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
یشیمانی شیطان
بنی ادم نصف روز خود رابی توگذرانده اند شیطان گفت: خودرابازنشسته کرده ام ییش ازموعد.
گفتم به راه عدل وانصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟
گفت:من دیگر ان شیطان توانای سابق نیستم دیدم انسانها انچه رامن شبانه به دهها وسوسه ینهانی انجام می دادم روزانه به صد ها دسیسه اشکارا انجام می دهند اینان را به شیطان چه نیاز است.
شیطان درحالی که بساط خود را برمی چید تا درکناری ارام بخوابد زیرلب گفت:انروز که خداوند گفت برانسان ونسل اوسجده کن نمی دانستم که نسل او در زشتی ودروغ وخیانت تا کجا می تواند فرا رود وگرنه دربرابر ادم به سجده می رفتم ومی گفتم همانا توخود یدر منی.
" />
دوستان سلام