عيد شما مبارك


ولادت فخر كائنات عالم   واشرف مخلوقات عالم  نبي مكرم اسلام ورحمه للعالمين محمد مصطفي وهمچنين ميلاد مسعود ششمين اختر تابناك اسمان امامت وولايت امام جعفرصادق بر مسلمين وشيعيان مبارك باد

حکایت  مردفقیر وبقال

مردفقیری بود که همسرش ازماست کره می گرفت وبه صورت دایره های یک کیلویی در می اورد و او آنرا به یکی ازبقالی های شهر می فروخت ودرمقابل مایحتاج خانه رامی خرید.

روزی مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد وتصمیم گرفت آن هارا وزن کند.

هنگامی که انهاراوزن کرد اندازه هرکره 900گرم بود.اواز مرد فقیر عصبانی شد وروز بعد که آمد به اوگفت:دیگر ازتو کره نمی خرم. تو کره رابه عنوان یک کیلو به من می فروختی درحالی که وزن آن 900 گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد وسرش را پایین انداخت وگفت:ماترازویی نداریم بنابراین یک کیلو شکراز توگرفتیم وانرابه عنوان وزنه قراردادیم.

مردبقال ازشرمندگی نمی دانست چه بگوید.

یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه گرفته می شود.


هنوز هم بعد از اين همه سال، چهره‌ي ويلان را از ياد نمي‌برم. در واقع، در طول سي سال گذشته، هميشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگي را دريافت مي‌کنم، به ياد ويلان مي‌افتم ...

ويلان پتي اف، کارمند دبيرخانه‌ي اداره بود. از مال دنيا، جز حقوق اندک کارمندي هيچ عايدي ديگري نداشت. ويلان، اول ماه که حقوق مي‌گرفت و جيبش پر مي‌شد، شروع مي‌کرد به حرف زدن ... 

روز اول ماه و هنگامي‌که که از بانک به اداره برمي‌گشت، به‌راحتي مي‌شد برآمدگي جيب سمت چپش را تشخيص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود. 

ويلان از روزي که حقوق مي‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته مي‌کشيد، نيمي از ماه سيگار برگ مي‌کشيد، نيمـي از مـاه مست بود و سرخوش... 

من يازده سال با ويلان هم‌کار بودم. بعدها شنيدم، او سي سال آزگار به همين نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل مي‌شدم، ويلان روي سکوي جلوي دبيرخانه نشسته بود و سيگار برگ مي‌کشيد. به سراغش رفتم تا از او خداحافظي کنم. 

کنارش نشستم و بعد از کلي حرف مفت زدن، عاقبت پرسيدم که چرا سعي نمي کند زندگي‌اش را سر و سامان بدهد تا از اين وضع نجات پيدا کند؟ 

هيچ وقت يادم نمي‌رود. همين که سوال را پرسيدم، به سمت من برگشت و با چهره‌اي متعجب، آن هم تعجبي طبيعي و اصيل پرسيد: کدام وضع؟ 

بهت زده شدم. همين‌طور که به او زل زده بودم، بدون اين‌که حرکتي کنم، ادامه دادم: 
همين زندگي نصف اشرافي، نصف گدايي!!! 
ويلان با شنيدن اين جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد: 
تا حالا سيگار برگ اصل کشيدي؟ 
گفتم: نه ! 
گفت: تا حالا تاکسي دربست گرفتي؟ 
گفتم: نه ! 
گفت: تا حالا به يک کنسرت عالي رفتي؟ 
گفتم: نه ! 
گفت: تا حالا غذاي فرانسوي خوردي؟
گفتم نه
گفت: تا حالا همه پولتو براي عشقت هديه خريدي تا سورپرايزش كني؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودي؟
گفتم: نه
گفت: تا حالا يه هفته مسکو موندي خوش بگذروني؟ 
گفتم: نه ! 
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگي کردي؟ 
با درماندگي گفتم: آره، ...... نه، ..... نمي دونم !!! 

ويلان همين‌طور نگاهم مي‌کرد. نگاهي تحقيرآميز و سنگين .... 

حالا که خوب نگاهش مي‌کردم، مردي جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ويلان جلويم ايستاده بود و تاکسي رسيده بود. ويلان سيگار برگي تعارفم کرد و بعد جمله‌اي را گفت. جمله‌اي را گفت که مسير زندگي‌ام را به کلي عوض کرد. 

ويلان پرسيد: مي‌دوني تا کي زنده‌اي؟
جواب دادم: نه ! 
ويلان گفت: پس سعي کن دست کم نصف ماه رو زندگي کني
 

 

یشیمانی شیطان

امروز ظهرشیطان رادیدم نشسته بربساط صبحانه وارام لقمه برمی داشت گفتم ظهرشده هنوزبساط کارخود رایهن نکرده ابی؟

بنی ادم نصف روز خود رابی توگذرانده اند شیطان گفت: خودرابازنشسته کرده ام ییش ازموعد.

 گفتم به راه عدل وانصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ 

گفت:من دیگر  ان شیطان توانای سابق نیستم دیدم انسانها انچه رامن شبانه به دهها وسوسه ینهانی انجام می دادم روزانه به صد ها دسیسه اشکارا انجام می دهند اینان را به شیطان چه نیاز است.

 شیطان درحالی که بساط خود را برمی چید تا درکناری ارام بخوابد زیرلب گفت:انروز که خداوند گفت برانسان ونسل اوسجده کن نمی دانستم که نسل او در زشتی ودروغ وخیانت تا کجا می تواند فرا رود وگرنه دربرابر ادم به سجده می رفتم ومی گفتم همانا توخود یدر منی.

جملات بزرگان

به زندگی فکرکنید،ولی برای زندگی غصه نخورید.

@@@@@@@@

دیدن حقیقت است ولی درست دیدن فضیلت.

##########

ادب خرجی نداردولی همه چیز رامی خرد.

@@@@@@@@@@

زندگی معلم بی رحمیست که اول امتحان می کند بعد درس می دهد.

@@@@@@@@@@

باشروع هرصبح فکر کن تازه متولدشده ای.مهربان باش ودوست بدار شایدکه فردایی نباشد.

@@@@@@@@@@@

بخشش کنید اما نگذارید ازشما سوء استفاده شود.

@@@@@@@@@@@

عشق بورزید امانگذارید باقلبتان بازی شود.

@@@@@@@@@@@

اعتمادکنید اما ساده وزود باور نباشید.

@@@@@@@@@@

حرف دیگران رابشنوید اماصدای خودتان را از دست ندهید.

@@@@@@@@@@@

حکایت

گویندروزی حضرت ادم  نشسته بود سه نفر سفید سمت راستش وسه نفرسیاه سمت چیش نشسته بودند.

به یکی از سفید هاگفت تو کیستی ؟  گفت :عقل  

یرسید جایت کجاست؟    گفت:مغز

ازدومی یرسید توکیستی؟   گفت: مهر

یرسید جای توکجاست؟   گفت: دل

ازسومی یرسید توکیستی؟  گفت:حیا

گفت جایت کجاست؟  گفت:چشم

سیس به جانب چب نگریست واز یکی از سیاه ها سئوال کرد:

توکیستی؟ گفت:تکبر

یرسیدجای توکجاست؟  گفت: مغز

یرسیدباعقل یکجایید؟   گفت: من که امدم عقل می رود.

ازدومی سئوال کرد توکیستی؟  گفت:حسد

محلش راسئوال کرد،جواب داد:دل

یرسید با مهر یک مکان دارید؟

گفت:من که بیایم مهر خواهدرفت.

ازسومی یرسید توکیستی؟ گفت: طمع

یرسیدجایت کجاست؟  گفت:چشم

یرسید باحیا یکجاهستید؟

جواب داد: چون من داخل شوم حیا خارج شود.   

من وتو هر دو به یک شهر وزهم بیخبریم

من وتو هردوبه یک شهر وزهم بیخبریم

هردودنبال دل گمشده ی دربدریم

ماکه محتاج نفس های همیم اه چرا

ازکنار تن یخ کرده هم می گذریم

مادوکبکیم هواخواه هم و هم نفسیم

هردوپربسته گرفتار قضا وقدریم

کی توانست بگوید که می اید روزی

من وتو هردو به یک شهر وزهم بیخبریم......